با اینکه خودش گفته بود: مسلمان را چه باک مظلوم واقع شود مادام که در دین خود ثابت بماند،(1) اما دیگر از حد گذرانده بودند. قابل بخشش هم نبودند. سوز دلش بود: “از کمک و یاری کم نگذاشتم، اما یاریام نمیکنید. پراکنده شدید و به اختلاف روی آوردهاید. نه به من راضی میشوید و نه علیه من شورش میکنید. اکنون از مرگ بهتر آرزو ندارم”.(2)
از بزرگی شنیده بودم که در خطبهها به صورتش سیلی میزد، اما ندانستم کجا نوشته است. مرور مظلومیتش گفتهِ آن عزیز را باورم داد:
“وا... دوست دارم که خدا میان من و شما جدایی اندازد و به پیامبرش ملحق سازد”.(3)
پیامبر هم تاب نیاورده بود. شبی که ضربت خورد، به خوابش آمده بود؛ تسلیاش این بود: “نفرینشان کن علی!”(4)
مردم سستتر از آن بودند که فکرش را بشود کرد. گفته بود: “همانا ملتها صبح میکنند، در حالی که از ستم رهبرانشان در وحشتند؛ من اما صبح میکنم در حالی که از ستمگری پیروان خود وحشت دارم...
شما را به مبارزه دعوت میکنم، هنوز سخنم به آخر نرسیده، متفرق میشوید و در لباس پند و اندرز یکدیگر را فریب میدهید تا اثر سخنانم را از بین ببرید...
صبحگاهان کجیهایتان را راست میکنم، شامگاهان به حالت اول باز میگردید؛ بهسان کمان سختی که نه کسی میتواند راستش کند و نه راستی بردار است”.(5)
در طلب حقش کوتاهی نکرد. وظیفهاش میدانست: “همانا من تنها حق خود را مطالبه میکنم؛ حقی که شما حائلش شدید و دست رد بر سینهام زدید”.(6)
دوستان دشمن شاد کن بیشتر آزارش میدادند. مثل خوارج: “بهخدا قسم، همیشه از حق خود محروم بودم و پس از پیامبر آنچه شایستهاش بودم، به دیگری دادند”(7) پس از نهروان هم گفته بودشان: “شما در گرفتن حق من سستی کردید”.(8)
دیگر چیزی نبود که در حقشان نگفته باشد: “سنگ بلا بر شما ببارد تا اثری ازتان نماند و به بدترین جا رهسپار شوید.”(9)
طلحه و زبیر از یاران پیامبر بودند مثلا؛ در حقشان فرموده بود: “خدایا! این دو، پیوند مرا گسستند، بر من ستم کردند و بیعتم شکستند. مردم را علیه من شوراندند. پیش از جنگ ازشان خواسته بودم تا بازگردند و تا شروع نبردم منتظرشان بودم، اما به نعمت پشت پا زدند”.(10)
به اشعث بن قیس هم حرف دلش را گفته بود: “عجبا! درد بی درمان شدهاید؛ امید بودم که به وسیله شما دردها را درمان کنم. مانند کسی شدم که خاری در پایش باشد و بخواهد با خار دیگری آن را در آورد. خدایا! طبیب این درد مرگبار به جان آمده”.(11)
کوفیان هم کم نگذاشته بودند! آن قدر اتمام حجت کرد تا آن جا که با نصیحت کاری پیش نمیرفت: “مردنماها! کودکصفتان بیعقل! کاش هیچ وقت شما را نمیدیدم و نمیشناختم. اندوهی غم بار سرانجام آن شد. خدا شما را بکشد!”(12)
“ای مردم بی اصل و ریشه! برای یاری خدا منتظر چه هستید؟ آیا دین ندارید که شما را گرد هم آورد یا غیرتی؟”(13)
“چقدر مداراتان کنم؟ پیراهن پروصلهای هستید که هر چه میدوزم از سوی دیگر پاره میشود. به خدا قسم ذلیل است کسی که شما بخواهید یاریاش کنید”.(14)
آن قدر فسادشان از حد گذشته بود که دیگر هدایتشان هم به صلاح نبود: “من میدانم که چگونه باید شما را اصلاح کنم. اما خودم را پل شما نمیکنم. اصلاح شما با فاسد کردن روح خویش جایز نیست. خدا داغتان نهد”.(15)
میدانست که آن روز قدرش نمیدانند. بارها گفته بود: “فردا قدر امروز را میدانید و پی به رازم میبرید. آن گاه که جای مرا خالی دیدید و حسترم خوردید...”(16)
حق داشت بگوید راحت شدم؛ تا سرش را شکافتند، ندا سر داد: “رستگار شدم”. مناجاتش هم همین بود از اول: “الهی هب لی کمال الانقطاع الیک....”(17)
پی نوشت ها
1. نهج البلاغه، نامه 28 2.خطبه180
3. خ116 4. خ70
5. خ97 6. خ172
7. خ6 8. خ97
9. خ58 10. خ137
11. خ121 12. خ27
13. خ39 14. خ69
15. خ69 16. خ149
17. مفاتیح الجنان، بخشی از مناجات شعبانیه.